Sunday, June 03, 2012

تپش


آوار دیوارهای کهنه‌ی یکشنبه.

پا پس کشیدن اشیاء در زندگی محدود و محصور
که به قلب برمی‌گردند و آشوب به پا می‌کنند.

ناگاه حتی آرزو پوچ می‌شود.

در خود جمع می‌شویم تا ضربه‌ی آرام بعدی
که از مرگ جدایمان می‌کند، عین خون،

و اگر گوش بسپریم به آن
نه بخاطر موسیقی‌اش
که بخاطر مژده‌ی تپش است.


(بانکوار)

خاک

دیر رسیدم به شهر
شوهرم و فاسقم هردو مرده بودند
هردو را کنار هم
در قبرستان قدیمی شهر خاک کرده بودند
من مانده بودم
تنها با بچه‌ای
که شبیه هیچ‌کدام نبود.

(بانکوار)

زیر پا، پرنده‌ها


آسمان واریخته در گودال
غوطه‌وری بر آن.

زیر پا، پرنده‌ها
شکار سایه می‌کنند.

دیگر بیابان نیستی.

گرداگردت درخت
طرح واقیت زندگی‌ات را می‌کشد.

تن به پرواز می‌جنبد
برگ‌ها می‌لرزند.

پا پس می‌کشد درخت.

شب می‌رسد
جاگیر می‌شوند ستاره‌ها در ترک‌هایی که برداشته‌ایم.

کاری جز این نداریم.
دیگر نمی‌توانیم تشخیص دهیم تنمان را در ازدحام ستاره‌ها.

(بانکوار)

Thursday, May 31, 2012

کلام

می‌بارد. طنین کلمات را می‌شنوی؟

ردشان را می‌بینی؟
- رشته
بر طرح گذرای گل‌ها

کوتاهترین زمانی
... که شقایق‌ها بر پیاله‌ی دست‌ها می‌زیند
دست‌هایی که لمسشان می‌کنند
برخورد کور با کور.

بس کن در این باران.

کلمات را لمس کن، بریل زنده‌ها را.


(بانکوار)

شب

یازده ضربه بر باد می‌نوازد.
پنجره‌های تنهایی به لرزه می‌افتند.

در خود نجوا می‌کنیم:
بیرون سرد است.

در نور ماه
... بهاری غریب
سر ساقه‌های علف را سفید می‌کند.

پنجره‌ها را می‌بندیم
زندگی‌ست که رخ می‌نماید
شکننده، بیگانه،
بر جیوه‌ی دور شب، در آینه‌هایش.


(بانکوار)

پیری

خوشی‌ها، دیدارها
دیگر به همراهی اعطا نمی‌شوند
کجا رفتند؟ چه وقت اتفاق افتادند؟
آه زمانه‌ی بی‌مروت به کار چه کس می‌آید؟
زیباترین ازدواج‌ها
آفتاب، رفاقت، شراب
همانجا صرف می‌شوند.
(بانکوار)

Wednesday, May 23, 2012

شدن

برای شدن
درخت آتشی می‌شود که زبانه می‌کشد
مردی که در آتش حرف می‌زند
جانوری که بر آتش راه می‌رود.

- بانکوار

روز آخر

تو که گفته بودی همین دور و بری 
اصن یکی پیدا می‌شه که سر از این فوت و فن دربیاره؟ 
حواستو خوب جم کن: روز آخر، پودرمالی اضافیه 
دیگه هیچی نیستی
نه تو چشای خودت، نه تو مال بقیه 
میشی عینهو همه به خدا: 
زکی، می‌ندازنت دور،
 اوهوی هوپ، 
زرشک. 

-بانکوار

حقایق کوچک

خیلی دیر می‌فهمیم
که این حقایق کوچک (فنجان‌ها، صندلی‌ها)،
لیاقت بیشتری دارند از ما
(بین خودمان باشد)
که موضوع تحقیق شوند.

-بانکوار

کارگاهی برای ننوشتن

میان رگه‌های درخت بلوطی
در عطر تند قارچ‌ها
کارگاهی بنا می‌کنم برای ننوشتن...
تو آنگاه سر خواهی رسید
کلام.
لابلای برگ‌ها
همیشه لحظاتی عطرآگین‌ وجود دارند
که پیدایشان کنم
که نشانشان دهم.

-بانکوار

Tuesday, May 22, 2012

کلمات

بر این زمین غریب
کلماتی می‌یابد
که فقط برای او ادا می‌شوند
گل سفید کوچک و
پر کاه و سنگریزه‌ای
که به تمام گذشته شباهت می‌برد
پای پرچینی گرد آمده‌اند
ورودی خانه‌ای از گِل سرخ
که میز و صندلی و گنجه در آن
از آفتابی تابان می‌سوزند.


(ژان فولان)

Tuesday, April 24, 2012

آگهی‌ها

تندیس‌هابه گفتگو نشسته‌اند
در مقبره‌های اِتروسک‌ها.

حرف‌های بیمار
از دیوارها می‌گذرد.

«چرا نمی‌خواهی سیاه بپوشی، کمی زودتر؟
چرا کسی را به ولیمه‌ی عزای من نمی‌خوانی
که تدارکش دیده‌ام؟
این راهی‌ست برای عادت کردن به غیاب.
- جواب داده‌اند: هیچ کس نخواهد آمد.
همه می‌دانند که تو دیگر در دنیا نیستی.

آگهی‌های ترحیم روزنامه را می‌خواند
می‌گوید: چقدر سرماخوردگی

مرده‌ها را دوست ندارد
شیوه‌ی رنج نکشیدنشان را
دیگر منتظر نبودن
در تن، در پوست
در غده‌های آماس کرده، در استخوان‌ها
آسیابی‌ست به نوبت.

پوف، مرده‌ها!
لش افتاده‌اند در گودال‌هایشان
دیگر بر نیمکت‌های مترو انتظار نمی‌کشند
دیگر کورمال دنبال پرتو «شعر» نیستند
دیگر دنبال کلکسیونی نیستند
که خیلی گران نباشد
بیشتر اگر بیارزد
تازه علامت سوال اسپانیایی‌ست
که می‌شود قبل یا بعد از جمله به رمز گذاشت.
پوف، مرده‌ها!

موشی آرام
از راه‌آب بالا می‌آید
نام همان خیابانی را با خود دارد
که خواننده‌ی روزنامه آنجا به ریشخند نشسته
ناغافل از مسیری
پیش به سوی مرگی مزمن و به گاه.


Sunday, April 22, 2012

تورق زمین

زمین ورق می‌خورد
فتور ماموت‌ها و اختاپوس‌ها می‌خوابد
که پیش از ما نفس می‌کشیده‌اند.

کنار من بیا. شانه‌هایم را بگیر.

تاریکی فاصله‌ی میانمان را کم می‌کند.

استخوان شانه‌هایم
میان استخوان‌های سپیداچ جا می‌افتند.
زیر آنها دلی‌ست
در انتظار خدایی یا کودکی‌ای.

بیا کنار من.

نقش‌ها

آتشمان، دست به کار است و
می‌خواهد آشوب کند
در زهدان شب.

نقش‌های کمی باقی مانده:

آبیِ آبی
گرزنی
نوازش مردانه‌ای
که بازمان کشد به شب
که تمکین می‌کند به سکوت.

مرگمان
به دنبال می‌دود
چشم دوخته به سبزی که می‌درخشد
در خونمان.

پیام

دنیا
خارج از حیطه‌ات با تو سخن می‌گویم.

دیروز بود
در فاصله‌ی مستعمل میان آسمان و باغ
در گزش خاربنان:

پیامی کوتاه.

چیست در حسرت نبودن
بسیار شبیه هیچ:
سکوتش
مردارش.

اما تو،
اینجا،
با گلرخی و خوی کردگی‌ات
بی هیچ پیام، مجابم می‌کنی.

(ماری-کلر بانکوار)

Tuesday, January 10, 2012

بوته‌های خار


تو هرگز تب کرده‌ی گرفتاری نخواهی بود
که بگدازی، به بند کشی تخت خواب را،
تو هرگز آنچنان شهوت‌ناک نخواهی بود
که جسمت را از پا درآوری و رنگ ببازی.
عطر سفیدت را نگه دار که کامی نمی‌جوید.

تو رخوت تسلیم را نمی‌شناسی،
ناله‌های منقطعی که جان را بسط می‌دهند،
تردید و ضعف آتشین بخشش‌ها را؛
و چونان دوستت دارم، قدیسه‌ترین
که امشب به بوته‌خارهای رازآلود چنگ می‌زنیم.

(رنه وی‌وین)

Tuesday, January 03, 2012

هزارتو


به عمق دالانی می‌روم و هزارتویی شاق...
نه به دیدار که به مباهاتی دردناک.
اینجا که شب از گیسوان یاقوتی سر می‌زند،
من در هزارتویی گم می‌شوم، طاقت‌فرسا،
آه، بانوی تباهی و اندوهم.

عشق تصنعی و نفرت ظنین من
اشباحی هستند که می‌آیند، مست از یأس؛
لب‌هایشان شتک زده، سخت به هم فشرده:
عشق تصنعی و نفرت ظنینم
اشباحی ملعونند که به شب می‌خزند.

می‌روم به عمق دالانی و هزارتویی شاق،
پاهایم زخم برداشته، از درگاهت دور می‌شوم.
تب هنوز بر پیشانی‌ام می‌سوزد...
در ابهام خاکستری هزارتو،
پریشانی‌ام را می‌برم، تباهی و اندوهم را...

(رنه وی‌وین)

حکمروایی


شب از سایه‌ی گلی دلنوازتر بود.
قدم به سایه گذاشتم چون آواره‌ای بی‌پناه
فرمانبردارانه انتظار می‌کشیدم
صدا نمی‌کردم
نجوا کردم: «قصر اندوه».

چشمانم، آه، به کبودی می‌زدند
خوشرنگ، که شب درافتاده بود.
بی‌حرکت، اندوه چیره بود، آرام.
مبهوت رنگ باختگی‌اش بودم.

به سختی فشرده می‌شد قلبم
نای ایستادن نداشتم وقتی می‌گفت: بمان،
و امتداد هق‌هقی شنیده می‌شد.

روشنایی ماه رنگ باخته بود، در اتاق خواب
شب هجوم آورده بود، چون خیزاب طوفان به صخره،
و اندوه حکمروایی می‌کرد، سنگدل و بی‌منتها.

(رنه وی‌وین)

ترانه


ماه که به گریه بیفتد
بر مدفن گل‌های پابه‌جا
خاطراتم گرفتارت می‌کنند
در لفافی بالدار.

باید دیروقت باشد، رفته‌ای که بخوابی
پلک‌هایت نیمه بازند...
هوای شب لرز می‌دهد
داغ جان کندن گل‌های سرخ ــ

چین افتاده بر پیشانی سنگینت
موهایت پرده‌ای سبک‌اند
در آسمان می‌سوزد تا ابد
شعله‌ی سفید ستاره‌ها ــ

و الهه‌ی خواب
در گودی دستانش
گل‌هایی می‌شکفند هراسان از آفتاب
گل‌هایی که پیش از سر زدن سپیده می‌میرند.

(رنه وی‌وین)

Saturday, December 31, 2011

ترانه برای سایه‌ام


راست و مستقیم چون سرو،
سایه‌ام به دنبال، پابه‌پای ماده گرگی،
پابه‌پای من که نمی‌خواهدم صبحگاه.
سایه‌ام قدم برمی‌دارد پابه‌پای ماده گرگی،
راست و مستقیم چون سرو.

دنبالم می‌کند، چون ننگی،
در روشنایی صبح.
سرنوشتم را بر آن می‌بینم
افتان و خیزان.
در بیراهه‌ها، صبح‌ها،
سایه‌ام به دنبال، چون ننگی.

سایه‌ام به دنبال، چون ندامت،
رد پاهایم بر علف، تا که چشم کار می‌کند،
بافه‌ی گیاه در بغل،
پیش به سوی باریکه راهی
که سیاهه می‌کند اجساد را.
سایه‌ام به دنبال بر علفزار،
سنگین چون ندامت.

(رنه وی‌وین)

بر تو می‌گریم


به مادام ال.دِ. م...


شب می‌افتد، چون دریچه‌ای تاریک،
بر چشمان مسحورم، بر عزم دیروزم...
احضارت می‌کنم، چه باشکوه، دختر دریا!
و می‌آیم که بر تو بگریم، انگار بر جنازه‌ای.

دیگر هوای افق‌های لاجوردی، پستان‌هایت را متورم نمی‌کنند،
و انگشتان بی‌جانت به حلقه‌ای چنگ انداخته‌اند.
بر اوج موج‌ها رانده‌ای آیا،
که امروز اینچنین بر بالشتک‌های چرکمرد خفته‌ای؟

ابدیت و توفان که از قدیم دلشادت می‌کردند
هنوز آیا بی‌نقص و باارزش‌‌اند
دربرابر آرامش پیوند میان دیگ و آتشدان
و امنیت آغوش شوهری کم‌مایه؟

چشمانت آموزه‌ی هنر نگاهی گرم و شیرین بود
و تسلیم پلک‌هایی بسته.
می‌بینمت، بی‌رمق، کنج اتاق خوابت
با مژه‌های آراسته و سایه‌ی پخش شده‌ی سرمه.

وارفته‌ای و دچار رفتاری مرگ‌گونه‌ای
مسحور رویای آنی که لذتی احمقانه به تو آموخت
رویایی خوش و عمیق.
آه که تو دیروز از خواهران والکیری بودی!

امروز شوهرت مراقب چشمان توست. چه اهانت‌آمیز
پیش از این، دستانت، گردن مثل قویت، جلوه‌گری می‌کردند
مثل کسی که به رعایا و تحسین کنندگانش
گندم‌هایش را نشان می‌دهد؛ باغش و تاکستانش را.

پادشاهی‌ات را واگذار کن و زنی سست باش
بی‌اراده باش دربرابر خواست شوهرت...
تسلیم کن بدن سیالت را به جنبش‌های مکرر،
رام‌تر باش هنوز در برابر جوشش حسادتش.

این عشق خوار را نگه دار، که ناامیدی نمی‌شناسد
روح تو زمانی رویاها داشت...
و هرگز زحمت عبور از راه‌هایی به خود نده
که به حضور آرامش‌بخش عطر جلبک‌ها بند آمده.

دیگر به آواز دریا گوش نسپار، بسی شنیده شده
مثل رویایی در گذر از دریچه‌ی شب به پرده‌ی طلا...
زیرا شب و دریا هنوز با تو خواهند گفت
از بکارت باشکوه و از دست رفته‌ات.


(ره وی‌وین)

Monday, December 26, 2011

به زنی که معشوقه است


وقتی آمدی، بی‌خیال، در مه
آسمان به کریستال‌های طلا و نقره آغشت.
بدنت لرزش‌های مردد بود
انعطاف‌پذیرتر از موج و تازه‌تر از کف.
شب تابستان
به رویاهای مشرقی رزها و درختچه‌های هندی می‌مانست.

به خود لرزیدم. زنبق‌های درشت و رنگ‌پریده‌ی نمازخانه‌ها
مثل شمع‌های سرد محراب، در دستانت می‌مردند.
عطرشان از نوک انگشتانت می‌چکید و محو می‌شد
در گذر آرام عمیق‌ترین دلواپسی‌ها.
از لباس‌های روشنت
عشق و بی‌تابی بیرون می‌زد.

بر لب‌های بسته‌ام
هراس و شیرینی نخستین بوسه‌ات نشست.
از جای پاهایت، آواز چنگ می‌شنیدم
اوج می‌گرفت تا آسمانی
که شاعران بر آن تکیه می‌زنند
در میان جریان جاری شکست‌های رو به افولشان
تو، با موهای طلایی، بر من ظاهر شدی.

و می‌خواستم آرام کنم
روح تشنه‌ی ابدیت، ناممکن، نامتناهی را
با وردهای سحرآمیز و حیرت‌انگیز.
اما زبان شعر گرفت و به لکنت افتاد
تنها انعکاسی ساده شد، تصویری کودکانه،
سرقتی بی‌محتوا، از خداگونگی‌ات.

(رنه وی‌وین)

Tuesday, September 13, 2011

جغد

می‌گویند که جغد
روغن چراغ‌های محراب را می‌نوشد
در کلیساهای دهکده؛
از پنجره‌های شکسته تو می‌آید
نیمه‌های شب
... که نیکی‌ها و بدی‌ها در خواب‌اند
که مباهات و عشق‌ها از پا افتاده‌اند
که شاخ‌وبرگ‌ها رویا می‌بینند.
حیوان خونش را گرم می‌کند
با روغن مشتعل و ناب.

(ژان فولان)

مجردها

اونایی که جانماز آب می‌کشن
شهوت شیطانی رو تو تنهایی می‌چشن.

شعورشون دل می‌سوزونه واسه اونایی که مست‌ان از با هم بودن
از محکم دست‌به‌دست بودن، با هم قدم برداشتن.

اونایی که روشونو خیلی محکم می‌گیرن
شهوت شیطانی رو تو تنهایی می‌شناسن.

اونا نمی‌ترسن که به صبح و طلوع زندگی زل می‌زنن
بیشتر از اونایی که آرزوهاشونو پیششون زار می‌زنن.

اونایی که دنبال آرامش شب و پوشش و حجاب‌ان
وحشتناکی مستی از تنهایی رو خوب می‌شناسن.

اونا عشاق رازهان و عشقشون شب‌هاست
گوششون به جوونه زدن گلای رزه زیر خاک

طنین رنگا رو حس می‌کنن و انعکاس صداها رو
یه بنفشه‌ خاکستری همه دنیای اونهاست.

طعم بادو می‌چشن و طعم تاریکی‌ها رو
چشماشون خوشگل‌تره از شمع‌های سر خاک.

(رنه وی‌وین)

Sunday, August 28, 2011

مصیبت‌ها

شبی پای برهنه را
بر میخی گذاشتن
از شاخه‌ها افتادن
لاجرعه آب یخ نوشیدن
همه مصیبت‌اند
به اعتبار سرنوشتی محتوم
دنیا به آخر نمی‌رسد
آسمان آبی و صاف می‌ماند
دیوارها ناگزیر خشک می‌شود.

(فولان)