به عمق
دالانی میروم و هزارتویی شاق...
نه به
دیدار که به مباهاتی دردناک.
اینجا که
شب از گیسوان یاقوتی سر میزند،
من در
هزارتویی گم میشوم، طاقتفرسا،
آه،
بانوی تباهی و اندوهم.
عشق
تصنعی و نفرت ظنین من
اشباحی
هستند که میآیند، مست از یأس؛
لبهایشان
شتک زده، سخت به هم فشرده:
عشق تصنعی
و نفرت ظنینم
اشباحی
ملعونند که به شب میخزند.
میروم
به عمق دالانی و هزارتویی شاق،
پاهایم
زخم برداشته، از درگاهت دور میشوم.
تب هنوز
بر پیشانیام میسوزد...
در ابهام
خاکستری هزارتو،
پریشانیام
را میبرم، تباهی و اندوهم را...
(رنه ویوین)
No comments:
Post a Comment